شماره ٩٨: گر ز رخسار تو يک لمعه بدريا افتد

غزلستان :: هلالی جغتائی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر ز رخسار تو يک لمعه بدريا افتد
آب آتش شود و شعله بصحرا افتد
بسکه از قد تو ناليم بآواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
روز وصلست، هم امروز فداى تو شوم
کار امروز نشايد که بفردا افتد
دارم اميد که: چون تيغ کشى دردم قتل
هر کجا پاى تو باشد سرم آنجا افتد
رفتى از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازين ناز! درين شهر چه غوغا افتد؟
آنکه انداخت درين آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش بدل ما افتد؟
دل مدهوش هلالي، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید