در دل بيخبران جز غم عالم غم نيست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نيست
خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نيست
از جنون من و حسن تو سخن بسيارست
قصه ما و تو از ليلى و مجنون کم نيست
گر طبيبان ز پى داغ تو مرهم سازند
کى گذاريم؟ که آن داغ کم از مرهم نيست
بسکه سوداى تو دارم غم خود نيست مرا
گر ازين پيش غمى بود کنون آنهم نيست
من، که امروز هلاک دم جان بخش توام
دم عيسى چه کنم؟ چون دم او اين دم نيست
غنچه خرمى از خاک هلالى مطلب
که سر روضه او جاى دل خرم نيست