شماره ٤٣٢: از سپاه حسن آخر يک سوار آمد برون

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از سپاه حسن آخر يک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رويش شرمسار آمد برون
همچو نخل تر که باد تند ازو ريزد ثمر
پر نگاه و عشوه ريز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخل تر
از نيام دهر تيغ آب دار آمد برون
بر فلک شد پر نفير از بانگ پيکانان بلند
غالبا امروز شاه کامکار آمد برون
وضع سرمستانه اش بازار سرمستان شکست
گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون
داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز
تيغ بر کف چين بر ابرو بى قرار آمد برون
انتظارى داده بودم بر درش با خود قرار
ناگه آن سرو روان بى انتظار آمد برون
خط رويت خاست يا در عهدت از طوفان حسن
آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون
نقد قلب محتشم در بوته عشق بتان
رفت بر ناقص ولى کامل عيار آمد برون



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید