طبيب من ز هجر خود مرارنجور مى دارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور مى دارد
چو عذرى هست در تقصير طاعت مى پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور مى دارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشين عيبى
چرا در خرقه خود را اين چنين مستور مى دارد
اگر بينى صفائى در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نيست صبح کاذب اما نور مى دارد
سيه روزم ولى هستم پرستار آفتابى را
که عالم را منور در شب دى جور ميدارد
طلب کن نشئه زان ساقى که بيمى چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور ميدارد
پس از يک مردمى گر ميکنى صد جور پى درپى
همان يک مردمى را محتشم منظور مى دارد