درهم است آن بت طناز نمى دانم چيست
ملتفت نيست به من باز نمى دانم چيست
بودى بنده نواز آن مه و امروز از ناز
کرده قانون دگر ساز نمى دانم چيست
گوشه چشم به من دارد و مخصوصان را
مى کند سوى خود آواز نمى دانم چيست
صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من
اين نگاه غلط انداز نمى دانم چيست
من گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده
با حريفان جدل آغاز نمى دانم چيست
راز در پرده و اهل غرض استاده خموش
غرض از پوشش اين راز نمى دانم چيست
محتشم سر به گريبان حيل برده رقيب
فکر آن شعبده پرداز نمى دانم چيست