دلها به غمزه دزدي، چون خنده برگشايى
جانها به عشوه سوزي، چون زلف را نمايى
دلها برى و گويي، من دلبرى ندانم
بازى ز زلف بستان تعويذ دلربايى
هستم فتاده در غم برخاسته ز هستى
هيچ افتدت که گه گه در ديدن من آيى
گردد دل غمينم خون از براى جانان
زيرا که مى برآيد حال من از جدايى
خون شد ز گريه ديده، بفشان ز زلف گردى
تا ديده سرمه سازد از بهر روشنايى
چندين مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عيدي، من بنده روستايى