خواستم زو آبرويي، گفت «بيهوده مگوى
عاشقان را ز آب چشم خويش باشد آبروى »
بر سر خاک شهيد عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولى حاجت مگوى »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گويا، بنگر اين خوناب و دست از من بشوى
دى به بازارى گذشتي، خاست هويى آنچنان
جان و دل کردند خلقى گم در آن فرياد و هوى
جان من گم گشت و مى جويم، نمى يابم نشان
چون تو در جان مني، بارى چنين خود را مجوى
در خرابيهاى هجران گر تو در خسرو رسى
در بيابان کى رود بهر رضاى تشنه جوى