شماره ٢١٩: اى ز غبار خنگ تو يافته ديده روشنى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز غبار خنگ تو يافته ديده روشنى
چند به شوخى و خوشى گرد هلاک من تنى
وه که ز شوق چون تويى دود بر آمد از دلم
خوب نه اى تو آفتي، دوست نه اي، تو دشمنى
بهر خداى دست را پيش از آستين مکش
زانکه زبان برى تو از ريزش خون چون منى
مى بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از اين سپس دعوى پاکدامنى
دعوى مهر و آنگهى بر دل خسته رخنه ها
ريش منست آخر اين، چند نمک پراگنى
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنايتم، گر نظرى در افگنى
اى که سوار مى روى ترکش ناز بر کمر
زين چه که غمزه مى زني، تير چرا نمى زني؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه مى زنى دگر؟
شيشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنى
کبر تو ار چه مى کشم، زانکه لطيف و دلکشى
خوب نيايد، اى پسر، از چو تويى فروتنى
خسرو خسته پيش ازين داشت رعونتى به سر
چون به رياضيت غمت جمله ببرد توسني؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید