شماره ٣٥: بدينسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
بدينسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو
از آهن باديم يا سنگ، نه از استخوان پهلو
تو شب بر بستر نازى و من تا روز، در کويت
ميان خاک و خون غلطان ازين پهلو، از آن پهلو
خيالى ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را
که بر اندام من يک يک شمردن مى توان پهلو
چنين شبهاى بى پايان و من بر بستر اندوه
از آن پهلو برين پهلو، وزين پهلو بر آن پهلو
اگر بالا کنى يک گوشه ابرو، فرو ماند
مه نو کز بلندى مى زند با آستان پهلو
وفادارى بياموز از خيال خويشتن بارى
که از من وانگيرد روز تا شب يک زمان پهلو
کنارم گير تا بر هم نشيند پشت و پهلويم
که دل بيرون شده ست و مانده جايى در ميان پهلو
تو خوش مى خسپ کز خواب جوانى بس که سرمستى
به هر پهلو که مى خسپى نمى گردى از آن پهلو
من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلويت نهد، اى داستان، پهلو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید