آه ازين تنگ قبايان شده تنگم دامان
که نه سر ماند مرا در غم ايشان نه امان
لب گشايند و نباتى ندهندم، آرى
کام خود را نتوان يافتن از خودکامان
گر برم در برشان دست، بدزدند اندام
سيم دزدى عجبى نيست ز سيم اندامان
رخ چو آتش بنمايند و جگر پخته کنند
اين دل پخته من سوخته شد زين خامان
خسرو از بهر تو بدنام شد، از وى بگريز
نيکنامى نبود در روش بدنامان