شماره ٢٦٥: کلاه نيست تعين که ما زسر فگنيمش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
کلاه نيست تعين که ما زسر فگنيمش
مگر بخاک نشينم کز نظر فگنيمش
غبار ما و منى کز نفس فتاد بگردن
زخانه نيست برون گر برون در فگنيمش
مآل کار نديديم ورنه ديده عبرت
جهانش آينه دارد بخاک اگر فگنيمش
سرى که يک خم مژگان بخاک تيره نماند
چو اشک شمع چه لازم که با سحر فگنيمش
هزارحسرت گفتار ميطپد بخموشى
نفس بناله دهيم آنقدر که بر فگنيمش
چو شمع سر بهوا تا کجا دماغ فضولى
بلندئى که به پستى کشد زسر فگنيمش
بغير خجلت احباب عرض شکوه چه دارد
گلاب نيست که بر روى يکدگر فگنيمش
چه ممکن است نه چيندترى جبين مروت
زسر فگندن شاخيکه از تبر فگنيمش
زضبط ناله بدل رحم کرده ايم وگرنه
جهان کجاست که آتش به خشک وتر فگنيمش
غنيمت است دو روزى حضور پيکر خاکى
جز اين لباس چه پوشيم اگر زبر فگنيمش
سر بسجده پيرى رسانده ايم که شايد
زنقش پا قدمى چند پيشتر فگنيمش
حريف دعوى ديگر کجاست جرئت (بيدل)
بپاى فيل فتد گر به پشه درفگنيمش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید