شماره ٢٥٥: صبح از چه خرابات جنون کرد بهارش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح از چه خرابات جنون کرد بهارش
کافاق بخميازه گرفته است خمارش
شام اينهمه سامان کدورت زکجا يافت
کز زنگ نشد پاک کف آينه دارش
گردون بتمناى چه گل ميرود از خويش
عمريست که برگردش رنگست مدارش
دريا بحضور چه جمالست مقابل
کز خانه آينه گرو برد کنارش
صحرا برم ناز چه محمل نظر افگند
کانديشه پريخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابراز چه تلاش اينهمه سامان عرق داشت
کاينه چکيد از نمد خورده فثارش
برق از چه طرب رخش بمهميز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن زچه عيش اينقدر اندوخت شگفتن
کافتاد سر و کار بدلهاى نگارش
بلبل زچه ساز انجمن آراى طرب بود
کز يک نى منقار ستودند هزارش
طاوس بپرواز چه گلزار پرافشاند
کز خلد چکيد آرزوى نقش و نگارش
شبنم بچه حيرت قدم افسرد که چون اشک
يک آبله گرديد بهر گام دوچارش
موج گهر آشوب چه طوفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوى عجز است حصارش
آينه زتکليف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد پيش نه فخر است و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در ديده تحقيق
حسن است و نيفتاد بهيچ آينه کارش
عمر از چه شتاب اينهمه آشفتگى انگيخت
کاتش بنفس در زد و بگرفت شمارش
(بيدل) زچه مکتب سبق آگهى آموخت
کاينها بشق خامه گرفته است قرارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید