شماره ٢١١: بسکه افتاده است بى نم خون صيد لاغرش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه افتاده است بى نم خون صيد لاغرش
ميخورد آب از صفاى خود زبان خنجرش
آنکه چون گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت
چون سحر شور تبسم ميچکد از پيکرش
بعد مردن هم مريض عشق بى فرياد نيست
گرد مينالد همان گر خاک گردد بسترش
بحر نيرنگى که عالم شوخى امواج اوست
ميدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من زجرأت بى نصيبم ليک دارد بيخودى
گردش رنگى که ميگرداندم گرد سرش
تا نفس باقيست دل را از طپيدن چاره نيست
طاير مادام وحشت دارد از بال و پرش
کوس وحدت ميزند دل گر پريشان نيست وهم
شاه اينجا ميشود تنها بجمع لشکرش
بايد از شرم فضولى آب گردد همتت
ميهمان عالمى آنگه غم گاو و خرش
عافيت دلرا تنکسرمايه دارد چون حباب
از شکستنها مگر لبريز گردد ساغرش
پربلند است آستان بى نيازيهاى عشق
آنسوى اين هفت منظر حلقه ئى دارد درش
از سراغ مطلبم بگذر که مانند سپند
ناله ئى گم کرده ام ميجويم از خاکسترش
بسکه از درد محبت (بيدل) ما گشت زار
همچو مژگان ميخلد در ديده جسم لاغرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید