شماره ١٨٥: صاحب دلرا نزيبد گفت و گو با هيچکس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
صاحب دلرا نزيبد گفت و گو با هيچکس
محرم آئينه چون تمثال بايد بى نفس
جز ندامت پرتوى از شمع هستى گل نکرد
نخل ماتم راست اشک از ميوه هاى پيشرش
در بيابانى که ما بار خموشى بسته ايم
با نگاه چشم حيران ميدمد شور جرس
الفت اسباب دلرا جوهر آئينه شد
آب ميگردد نهان آخرزجوش خار و خس
اى ندامت آب گردان خاک بنياد مرا
تا در اين صورت توانم دست شستن از هوس
تيغ استغناى قاتل رنگى از من برنداشت
دست خون بسملم در دامن چاکست و بس
نيست گر پرواز سير بيخودى هم عالميست
از شکست رنگ پيدا کرده ام چاک قفس
خاکسارى ميرسد آخر بداد سرکشى
اضطراب موج را ساحل بود فريادرس
چون حيا غالب شود غير از خموشى چاره نيست
هر که باشد چون گهر درآب ميدزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردنى است
دل بذوقى ميخورد خونم که نتوان گفت بس
کاروان عمر (بيدل) مقصدش معلوم نيست
ميچکد اشک و قيامت ميکند شور جرس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید