شماره ١٥٥: جامى مگر از بزم حيا در زده ئى باز

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
جامى مگر از بزم حيا در زده ئى باز
کاتش بدل شيشه وساغر زده ئى باز
آنزلف پريشان زده ئى شانه ندانم
بر دفتر دلها زچه مسطر زده ئى باز
بر گوشه دستار تو آن لاله سيراب
لخت جگر کيست که بر سر زده ئى باز
اى ساغر تبخاله ازين تشنه سلامى
خوش خيمه بر آن چشمه کوثر زده ئى باز
مخمورى و مستى همه فرشست براهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زده ئى باز
ابر چه بهار است که بر بسمل نازت
تيغ مژه با برق برابر زده ئى باز
هشدار که پرواز غرورت نه ربايد
دل بيضه و همت و ته پر زده ئى باز
بر هستى موهوم مچين خجلت تحقيق
بر کشتى درويش چه لنگر زده ئى باز
از خاک دميدن بقبا صرفه ندارد
اى گل زگريبان که سر بر زده ئى باز
(بيدل) زفروغ گهر نظم جهانتاب
دامن بچراغ مه و اختر زده ئى باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید