شماره ١٠٣: تا کنم از هر بن مو رنگ هستى آشکار

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
تا کنم از هر بن مو رنگ هستى آشکار
جام ميخواهم درين ميخانه يکطاوس دار
سوختن ميبالد آخر از کف افسوس من
دامنى بر آتش خود ميزند برگ چنار
تيره بختى چون سياهى ناله ام را زير کند
سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار
آهم از خاکستر دل سرمه آلود حياست
ناله خاموش داغم چون نسيم لاله زار
سعى بيتابم کمند جذبه آسودگيست
از طپيدن ميرسد هر جزو دريا در کنار
آتش رنگى که دارد اينچمن بى دود نيست
آب ميگردد بچشم شبنم از بوى بهار
ايکه هوشت نغمه از بال و پرى واميکشد
بر شکست شيشه ما هم زمان گوش دار
ديدها در جلوه گاهت زخمى خميازه اند
باده جام تحير نيست جز رنگ خمار
عمرها شد در خيال آفتاب و آئينه
سايه واراز الفت زنگار ميدزدم کنار
با تن آسانى زما کمفرصتان نتوان گذشت
برق هم دارد حسابى با خس آتش سوار
انتقام از دشمن عاجزکشيدن کار نيست
گر تو مردى اين خيال پوچ از خاطر برار
از نفس چون صبح نتوان بخيه زد در جيب عمر
روزن اين خانه (بيدل) تا کجا بندد غبار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید