شماره ٦٥: همچو مينا غنچه رازم بهار آهنگ شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
همچو مينا غنچه رازم بهار آهنگ شد
پرتوى از خون دل بيرون دويد و رنگ شد
بسکه دريادت بچندين رنگ حسرت سوختم
چون پر طاوس داغم عالم نيرنگ شد
کوه تمکينى باين افسردگيها حيرت است
بسکه زير بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضاى داشتم
تا نگه آغوش پيدا کرد عالم تنگ شد
پيکرم در جستجويت رفت همدوش نفس
رشته اين ساز از فرسودگى آهنگ شد
در شکنج پيريم هر مو زبان ناله ايست
از خميدنها سراپايم طرف با چنگ شد
آنقدر وامانده ام کز الفتم ناتوان گذشت
اشک هم در پاى من افتاد و عذر لنگ شد
جوهر خط آخر از آئينه ات ميگون دميد
دود هم از شعله حسن تو آتش رنگ شد
کسب آگاهى کدورتخانه تعمير است و بس
هر قدر آئينه شد دل زير مشق زنگ شد
هيچ کس حسرت کش بى مهرى خوبان مباد
آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد
(بيدل) از درد وطن خون گشت ذوق غربتم
بسکه ياد آشيان کردم قفس هم تنگ شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید