شماره ٣٣: وعده افسونان طلسم انتظارم کرده اند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
وعده افسونان طلسم انتظارم کرده اند
پاى تا سر يکدل اميدوارم کرده اند
تا نباشم بعد ازين محروم طوف دامنى
خاک بر جا مانده ئى بودم غبارم کرده اند
برنمى آيم زآغوش شکست رنگ خويش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کرده اند
بعد مردن هم زخاک من گرانجانى نرفت
از دل سنگين همان لوح مزارم کرده اند
يکنفس بى چاک نتوان يافت جيب هستيم
زخمى خميازه ماند خمارم کرده اند
نخل تمثال مرا نشو و نما پيداست چيست
صافى آئينه ئى را آبيارم کرده اند
ميتوان صدرنگ گل چيد از طلسم وضع من
چون جنون تعمير بنياد از بهارم کرده اند
حامل نقد نشاطم کيسه داغست و بس
همچو شمع از سوختن گل در کنارم کرده اند
بى بهارى نيست سير تيره روزيهاى من
انتخاب از داغ چندين لاله زارم کرده اند
هستيم حکم فنا دارد نميدانم چو صبح
تهمت آلود نفس بهر چکارم کرده اند
تا بود دل در بغل نتوان کفيل راز شد
بيخبر کائينه دارم پرده دارم کرده اند
بى هوائى نيست (بيدل) شبنم وامانده ام
از گداز صد پرى يک شيشه وارم کرده اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید