شماره ٣٤٥: نميگنجم بعالم بسکه از خود گشته ام فانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نميگنجم بعالم بسکه از خود گشته ام فانى
حبابم را لباس بحر تنگ آمد بعريانى
زبس ماندم چو چشم آئينه پامال حيرانى
نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانى
نفس در سينه ام موجيست از بحر پريشانى
نگه در ديده مد جاده صحراى حيرانى
بجولانت چه حيرت زد گره بر بال پروازم
که گردم را طپيدن شد چراغ زبر دامانى
دلى تهمت کش يک انجمن عيب و هنر دارم
کجا جوهر چه زنگ آئينه و صد رنگ حيرانى
من آن آواره شوقم که بر جمعيت حالم
بقدر حلقه آن زلف ميخندد پريشانى
بر ز وحشت من سخت دشوار است پى بردن
صدا چشم جهان پوشيده است از گرد عريانى
سبک چون برق مى بايد گذشت زوادى امکان
سحر گل کردن اينجا نيست بى عرض گرانجانى
زفيض تازه روئى آب و رنگ باغ الفت شو
متن بر ريشه تخم حسد از چين پيشانى
چه افشاند از خود دانه تا وحشت پاکش
نه پندارى دل از اسباب برخيز بآسانى
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد
غبار نقش پا چون شمع تا در ديده ننشانى
زکفر طينتيهاى دل بيدرد ميترسم
که زنارم مباد از سبحه رويد چون سليمانى
بنايم را نم اشکى بغارت مى برد (بيدل)
بکشتى حبابم ميکند يک قطره طوفانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید