شماره ٢٨١: زغرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشنى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
زغرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشنى
که چو مو نشسته هزار سر ته تيغ از رگ گردنى
تب و تاب طاقت فتنه گر همه را دوانده بدشت و در
تو بعجز اگر شکنى قدم نه رهى است پيش نه و رهزنى
دو سه روز گو طپش نفس بهوا زند علم هوس
ندويده ريشه ات آنقدر که رسد بزحمت کندنى
چو سحر تلاش گذشتنى زجهات بايدت آنچنان
که زصد فشاندن آستين گذرد شکستن دامنى
گل نوبهار تنزهى ثمر نهال تجردى
بکجاست بار تعلقى که کشى بدوش فگندنى
خجل از لباس غرور شو به تجرد از همه عور شو
که نشد هوس بهزار جامه کفيل پوشش سوزنى
زغم امل بدرا اگر زمآل زندگى آگهى
شب و روز چند نفس زنى بهواى يکدم مردنى
چمن است خلق نو و کهن زبهار عبرت وهم و ظن
نخورى فريب گل و سمن که در آب ريخته روغنى
چقدر گرانى غفلتت زده بر فسردن همتت
که زسعى گردش رنگ ها نرسيده بفلاخنى
بکمين صفحه باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهى است در پس روزنى
به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمى
نشد آشناى کف آن حنا که نه پيش آمده سودنى
چو نفس زهمت پرفشان من (بيدل) از همه رسته ام
بخودم فتاده ترددى نه بدوستى نه بدشمنى
زنفس اگر دو روزى ببقا رسيده باشى
چو نسيم گل هوائى بهوا رسيده باشى
زخيال خويش بگذر چه مجاز و کو حقيقت
چو گذشتى از کدورت بصفا رسيده باشى
نفست زآرميدن بعدم رساند خود را
تو که ميروى نظر کن بکجا رسيده باشى
چه طپيدنست اى اشک بتوام نه اين گمان بود
که زسعى آب گشتن بحيا رسيده باشى
بفسون دولت خشک مفروش مغز عزت
که فسرده استخوانى بهما رسيده باشى
تو و صد دماغ مستى که يکى بفهم نايد
من و يک جبين نيازى که تو وارسيده باشى
ببساط بى نيازى غم نارسيدنم نيست
من اگر بسر رسيدم تو بپا رسيده باشى
ثمر بهار رنگى بکمال خود نظر کن
چمنى گذشته باشد زتو تا رسيده باشى
سر و کار ذره با مهر زحساب سعى دور است
بتوکى رسيم هر چند تو بما رسيده باشى
بتأمل خيالت جگرم گداخت (بيدل)
که تو تا بخود رسيدن بچها رسيده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید