شماره ٢٧٢: رفتى چو مى از ساغر و ديگر ننشستى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
رفتى چو مى از ساغر و ديگر ننشستى
اى اشک دمى بر مژه تر ننشستى
جان سختى حرص اينهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل و در ننشستى
نامحرمى عافيتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستى
اى قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستى
چون آتش ازين جاه که خاکست مآلش
گو شعله نباليدى و اخگر ننشستى
اى سايه چنين پهن که چيده است بساطت
آخر تو زخاک آنهمه برتر ننشستى
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگين يکدو عرق تر ننشستى
عالم همه افسانه تکليف صداعست
آه از تو رين مجلس اگر کر ننشستى
ناراستى از جاده فهمت بدر انداخت
بودى خط تحقيق و بمسطر ننشستى
گر مفلسى و شهرت جاهيست ضرورت
تشهير کمى نيست که بر خر ننشستى
(بيدل) همه تن حلقه شدى ليک چه حاصل
در خاک نشستى ويران در ننشستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید