شماره ٢٦٢: درين محفل که پيدا نيست رنگ حسن مقصودى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
درين محفل که پيدا نيست رنگ حسن مقصودى
چراغ حسرت آلود نگاهم ميکند دودى
چو آن شمعى که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بيضه ام پيداست بال شعله فرسودى
خروش بينوائيهاى من يارب که مى فهمد
چو مژگانم زسر تا پا زبان سرمه آلودى
طريق بندگى ناز فضولى برنميدارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولى چه مردودى
عدم ايماى اسرارت وجود اظهار آثارت
زنيرنگ تو خالى نيست معدومى و موجودى
بيک مژگان زدن آينه بى تمثالى ميگردد
بحيرت ساز رنگ خودنمائى مى برد زودى
به تيغ آبرو گنج زر و گوهر نمى ارزد
اگر انصاف باشد طبع سايل نيست بيجودى
مشو غافل زوضع فقر اگر آرام ميخواهى
چو صحرا خاکسارى نيست بيدامان مقصودى
برنگ طوق قمرى در هواى سرو موزونت
کند خاکستر من ناله از هر حلقه دودى
براه انتظار جلوه ئى افگنده ام (بيدل)
چو شمع از چهره زين خود فرش زراندودى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید