شماره ٢٥٨: در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهى
چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهى
چو ماه نو فلک را زير دست سجده مى بينم
نيازم ميزند ساغر بطاق ابروى چاهى
بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نوميدم
زچشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهى
چه امکانست فيض از خاک من طوفان نينگيزد
غبار سينه چاکان در نظر دارد سحرگاهى
به بيدردى توهم اى شوق شمعى کشته روشن کن
ندارد لاله زار آفرينش داغ دلخواهى
زبس جوش بهار ناکسى افسرد اجزايم
خزان رنگ هم از من نمى بالد پر کاهى
بجيب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم
که دارد نيش تفتيشى که بشگافم رگ آهى
طريق کعبه و دير اينقدر کوشش نميخواهد
بطوف خانه دل کوش اگر پيدا شود راهى
جهان کثرت اظهار غرورت برنميدارد
زسامان ادب مگذرپر است اين لشکر از شاهى
مگو (بيدل) سپند ما دل آسوده ئى دارد
تسلى هم درين محفل بآتش ميطپد گاهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید