شماره ٢٣٩: چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادى
غبارى را فراهم کرده ام در دامن بادى
بخاک افتاده ام اما غرور شعله خويانرا
کفى خاکسترم از آرميدن ميدهد يادى
مباش اى مژده وصل از علاج گريه ام غافل
هنوز اين شعله خود ديوانه مى ارزد بارشادى
زکوه و دشت عشق اگه نيم ليک اينقدر دانم
که خاکى خورد مجنونى و جانى کند فرهادى
طرب رخت شگفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمى ببالد تا بعرض آيد دل شادى
هوس دام خيالى چند در گرد نفس دارد
درين صحرا همه صيديم و پيدا نيست صيادى
تو هر رنگى که خواهى حيرت دل نقش مى بندد
ندارد کارگاه وضع چون آينه بهزادى
نباشد گر حضور جلوه بالا بلندانت
برنگ سايه واکش ساعتى در پاى شمشادى
بياد جلوه او حيرت ما را غنيمت دان
صفاى شيشه هم نقشسيت از بال پريزادى
خطا از هر که سرزد چون جبين من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادى
تو هم چون شمع محمل کش بسامان جگر خوردن
درين راه هر کسى از پهلوى خود ميکشد زادى
نميدانم چه گم کردم درين صحرا من (بيدل)
دلى ميگويم و دارم بچندين نوحه فريادى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید