شماره ٦٥: کى شود و هم تعلق مانع وارستگان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
کى شود و هم تعلق مانع وارستگان
آب اگر در جوى شمشير است ميباشد روان
کرده ايم از خاک صحراى جنون تعمير دل
روزن اينخانه دارد ناز چشم آهوان
چون جرس از تهمت آسودگيها فارغم
يک گره در سينه ما نيست بى مشق فغان
گردباد آئينه اقبال خار و خس بس است
در ضعيفيهاست سر گردانيم بختى روان
شش جهت گل کردن تغيير احوالست و بس
رنگ ميدانم اگر گردد بچشمم آسمان
چون سپندم عافيت سوداى بازار گداز
سرمه بستم در گره گر ناله ئى کردم زيان
فکر معنيهاى نازک دستگاه حيرتست
چينى دل بيصدا گرديد از آن موى ميان
جوهر پرواز من پر بى نشان افتاده است
کاش رنگم در پر طاوس بندد آشيان
ناتوانى تا هلال اوج رعنائى شود
ميکند از استخوان پهلوى من نردبان
بزم در خون ميطپد از پرتو بيتابيم
همچو شمعم تير شوق کيست مغز استخوان
ريزش اشکم چو شمع از کيسه آهست و بس
ميشمارم سبحه تا زنار دارم در ميان
عبرت آلود است سير اينچمن هشيار باش
در غبار رنگ هر گل چشمکى دارد خزان
جز بدامان فنا پاى هوس نتوان شکست
شعله ها را غير خاکستر که ميگيرد عنان
سود بازار تماشا گرد وهمى بيش نيست
گر متاع اين است گو آئينه برچيند دکان
کيست (بيدل) از ميان او تواند دمزدن
خامه تصوير اينجا مو برآورد از زبان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید