به رنگ سرو درين باغ زندگانى کن
بريز بار ز خود، ترک شادمانى کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسى
درين رياض چو شبنم نظرچرانى کن
مگر به ميوه بى خار بارور گردى
شکوفه وار به هر خار زرفشانى کن
حريف داغ عزيزان نمى شود جگرت
تلاش مرگ در ايام زندگانى کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانى کن
ز خامشى دهن غنچه گلستان گرديد
درين بساط سرانجام بى زبانى کن
چو جان ز جسم تو بى اختيار خواهد رفت
به اختيار چو پروانه جانفشانى کن
تو چون ز مصلحت خويش نيستى آگاه
ملايمت به بلاهاى آسمانى کن
مده ز دست ترازوى عدل را صائب
به هر که با تو گرانى کند، گرانى کن