ز بزم وصل ذوق انتظارم مى کشد بيرون
ز پاى گل به صحرا خارخارم مى کشد بيرون
ز عشق آهنين دل در کدامين پرده بگريزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم مى کشد بيرون
ز فکر حسن عالمگير او پيوسته در وصلم
که ديگر زين محيط بيکنارم مى کشد بيرون؟
نپيمايم چرا با چشم راه قدردانى را؟
که با مژگان ز پاى سعي، خارم مى کشد بيرون
مرا در پرده شرم و حيا ساقى چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشيارم مى کشد بيرون
هزاران ساله راه از خودپرستى دور گرديدم
همان از خود کمند زلف يارم مى کشد بيرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستى که خشک از جويبارم مى کشد بيرون
مرا هر کس که بيرون مى کشد از گوشه خلوت
ستمکارى است کز آغوش يارم مى کشد بيرون
نخواهد دانه من ماند در زير زمين صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم مى کشد بيرون