شماره ٥٢٤: بس که دارد ناتوانى ريشه در اعضاى من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بس که دارد ناتوانى ريشه در اعضاى من
سايه همچون دام مى پيچد به دست و پاى من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
اين حشم برخاسته است از دامن صحراى من
زلف ماتم ديدگان را شانه اى در کار نيست
دست کوته دار اى مهر از شب يلداى من
مشت خاکى چون عناندارى کند سيلاب را؟
کى نصيحتگر برآيد با دل خودراى من؟
حرف پوچ از من کسى وقت غضب نشنيده است
کف نمى آرد ز هر طوفان به لب درياى من
دشمن از هموارى من خون خود را مى خورد
سيل را دست تعدى نيست بر صحراى من
چون کنم پى گم، که با اين سوز هر جا مى روم
شمع روشن مى توان کردن ز نقش پاى من
همت والاى من روزى که قامت راست کرد
هيچ تشريفى نيامد راست بر بالاى من
چون لگن در زير پاى شمع مى آيد به چشم
آسمان در زير پاى همت والاى من
کوه و دشت از لنگر تمکين من آسوده است
آه اگر زنجير بردارد جنون از پاى من
جوش دريا کم نمى گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشى چه سازد با لب گوياى من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستى طالع نلغزد پاى من!
از نسيم صبحدم صد پيرهن لاغرترم
مى تواند باد دامن تيشه زد بر پاى من!
داغ دارد کيمياى صحبتم خورشيد را
خشت را ياقوت احمر مى کند صهباى من
سوز خاکسترنشينان را عيارى ديگرست
هر سپندى تکيه نتواند زدن بر جاى من
ساغرى از تلخرويى باز مى دارد مرا
مى تواند کرد شيرين، شبنمى درياى من
از غم دستار چون مجنون نمى پيچم به خود
افسر از خورشيد دارد فرق گردون ساى من
اشک تا دامن رسيدن مهره گل مى شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سيماى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید