مى کند در پرده دل سير دايم آه من
تا کسى واقف نگردد از غم جانکاه من
نيست چون گوهر مرا امروز داغ بى کسى
بود از گرد يتيمى خاک بازيگاه من
بسته ام يک روز با سيلاب احرام محيط
کى شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نيست دستى خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بيدارى من در کنار مادرست
زير شمشيرست دشمن از دل آگاه من
بى نياز از چوب منع و فارغم از دور باش
نيست از جوش معانى ره به خلوتگاه من
فکر دنيا ره ندارد در دل روشن مرا
اين کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از انديشه زنجير مويان فارغم
نيست جز زلف پريشان سخن دلخواه من