شماره ٣٧٥: اى فداى چشم مخمور تو خواب عاشقان

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
اى فداى چشم مخمور تو خواب عاشقان
وى بلاگردان زلفت پيچ و تاب عاشقان
گر به بيدارى غرور حسن مانع مى شود
مى توان دلهاى شب آمد به خواب عاشقان
پيش ازان دست گل شبنم فرو ريزد به خاک
سر برآر از جيب صبح اى آفتاب عاشقان
شست خورشيد قيامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه مى ريزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پيچ و تاب عقل نيست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن ليلى در رخ مجنون تماشاکردنى است
مگذر از سير رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زير پر کشيد
نيست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ريگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بى حساب عاشقان
اعتمادى نيست بر جمعيت برگ خزان
زود مى پاشد ز يکديگر کتاب عاشقان
تيغ يار از خون ما زنجير جوهر پاره کرد
نشأه ديوانه اى دارد شراب عاشقان
گر هواى سير گردون هست در خاطر ترا
همتى صائب طلب کن از جناب عاشقان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید