شماره ٢٢٩: تا چند پير ميکده را درد سر دهم؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا چند پير ميکده را درد سر دهم؟
رفتم ز مى قرار به خون جگر دهم
يکسر ز تاج و تخت برآيند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزى که دست خويش به دست دگر دهم
دل نيست وحشيى که شود رام با کسى
ديوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
يوسف به سيم قلب فروش ز عقل نيست
حاشا که فيض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمى کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خويش به آن سيمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوى من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نيست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل ميوه دار درين بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستى از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از براى سوختگان چون شرر دهم
بى حاصل است نخل اميدم چو بيدو سرو
صائب مگر به تربيت عشق بردهم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید