خيز جان در ره صاحب نفسى افشانيم
مگر از سينه غبار هوسى افشانيم
سرو را نيست جز دست فشاندن بارى
ما چه داريم که در پاى کسى افشانيم
نيست در طالع ما جرأت دامنگيرى
مشت خاکى به ره دادرسى افشانيم
هوس محمل ليلى گرهى بربادست
ما که جان را به نواى جرسى افشانيم
شکرى را که به شيرينى جان مى گيرند
چه ضرورست به کام مگسى افشانيم
شرم داريم که بال چمن آلوده خويش
غوطه نا داده به خون در قفسى افشانيم
چه بود خرده جان پيش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسى افشانيم