شماره ٢٦٥: حيرت کفيل پرزدن گفتگو نشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
حيرت کفيل پرزدن گفتگو نشد
شادم که آب آئينه ام شعله خود نشد
مرديم تشنه در طلب آب تيغ او
آخر زسر گذشت و نصيب گلو نشد
افسوس ناله ئى که بکويش رهى نبرد
آه از دليکه خون شد و در پاى او نشد
آسايشم براه تو يک نقش پا نه بست
جمعيتم ززلف تو يکتار مو نشد
عمريست خدمت لب خاموش ميکنم
اى بخت ناز کن که نفس هرزه گو نشد
بيقدر نيست شبنم حيرت بهار عشق
نگداخت دل که آئينه آبرو نشد
اشيا مثال آئينه بى نشانى اند
نشگفت ازين چمن گل رنگى که بو نشد
وهم ظهور سر بگريبان خجلت است
فکرى نداد رو که سرما فرو نشد
بيگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتى و مينا کدو نشد
(بيدل) چو شمع ساخت جبين نياز ما
با سجده ئى که غير گدازش وضو نشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید