شماره ٣٠١: دلبر شد و من پا بدل سخت فشردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دلبر شد و من پا بدل سخت فشردم
خاکم بسراى و اى که جان رفت و نه مردم
جانسختى صبرم چقدر لنگ برآورد
کاين يکمژه ره جز بقيامت نسپردم
پايم ته سنگ آمد از افسردگى دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه از کف خونى که سيه گشت و فسردم
دل نيز زافسردگيم سرمه نوا ماند
بر شيشه اثر کرد سيه روزى دزدم
چون شمع قيامت بسرم ميکند امروز
داغى که چرا سر بخرامش نسپردم
اى هستى مبرم چه ندامت هوسيهاست
گيرم دو سه روزت نفسى بود شمردم
بى شربت مرگ اينقدرم داغ طپيدن
فرياد زآبى که ندادند بخوردم
(بيدل) مژه از خويش نه بستم گنه کيست
راحت عملى داشت که من پيش نبردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید