شماره ٣٠٠: دل با تو سفر کرد و تهى ماند کنارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
دل با تو سفر کرد و تهى ماند کنارم
اکنون چه دهم عرض خود آئينه ندارم
گر ناله برآيم نفس سوخته بالم
ور اشک کنم گل قدم آبله دارم
افسردگيم سوخت درين دير ندامت
پروانه بى بال و پر شمع مزارم
فرصت ثمر منتظر لغزش پائيست
سعى قدم اکنون بنفس بست مدارم
چون شمع درين بزم پناهى دگرم نيست
جز گردش رنگى که قضا کرد حصارم
تا ممتحن طاقتم از خود بدر آرد
چون اشک خم يک مژه کافيست فشارم
زين ساز تحير طپش نبض خيالم
با جان نفس سوخته جسم نزارم
نزديکى من ميکند از دور سياهى
چون نغمه بهر رنگ چراغ شب تارم
هر چند سرشکم همه تن ليک چه حاصل
ابرى نشدم تا روم و پيش تو بارم
بخت سيهم باب حضورى نپسندد
تا در چمنت يک دو سه گل آينه کارم
دل عافيت انديش و جهان محشر آفات
کو طاق درستى که بر آن شيشه گذارم
رحمست بحال من گم کرده حقيقت
آئينه خورشيدم و با سايه دچارم
اى نشه تسکين طلبان گردش جامى
کز خويش نمى کرد چو خميازه خمارم
نقد نفس ذره زخورشيد نگاهى است
هر چند که هيچم تو فرامش مشمارم
گردى که بطوفان رود از طرز خرامت
اميد که يادت دهد از نبض قرارم
صبحى که درد سينه بگلزار خيالت
يارب که دهد عرض گريبان غبارم
در انجمن ياس چه گويم بچه شغلم
در کارگه عجزم ندانم بچه کارم
بارم سر خويشست بدوش که به بندم
خارم دل ريشست زپاى که برآرم
شب چاک زدم جيب و بدردى نرسيدم
ناليدم و نشنيد کسى ناله زارم
دل گفت به اين بيکسى آخر تو چه چيزى
گفتم گلم و دور فگنده است بهارم
مژگان طپش ايجاد نقط ريزى اشکست
زين خامه خطى گر بنگارم چه نگام
اى انجمن ناز تو خوشباش و طرب کن
من (بيدلم) و غير دعا هيچ ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید