شماره ٢٧٨: خلق را نسبت بيگانگى ئى هست بهم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خلق را نسبت بيگانگى ئى هست بهم
که بصد عقد وفا دل نتوان بست بهم
ذوق راحت چقدر دشمن آگاهى ماست
خواب گرديد نگه تا مژه پيوست بهم
دعوى فقر زپهلوى غنا پيش مبر
افسرو آبله پا ندهد دست بهم
آفت آماده بود قسمت ارباب وصول
ماهيانرا نرسد طعمه پى شست بهم
دهر تا چند باصلاح طبايع کوشد
بزم يکشيشه مى و اينهمه بد مست بهم
آن سپندم که بيک شعله پرافشانى شوق
نغمه وسازم ازين بزم برون جست بهم
وحشتى فرصتم از فکر سراغم بگذر
بغبارم نرسى تا نزنى دست بهم
جگر از کلفت نوميدى اشکم خون شد
که بريد از مژه و باز نه پيوست بهم
سينه صافان نفسى چند غنيمت شمريد
چرخ کم ديد دو آينه که نشکست بهم
آبرو ميطلبى ترک طمع کن (بيدل)
اين دو تمثال بهيچ آينه ننشست بهم
خلوت پرست گوشه حيرانى خوديم
يعنى نگاه ديده قربانى خوديم
ما را چو صبح با گل تعميرکار نيست
مشتى غبار عالم ويرانى خوديم
لاف بقا و زندگى رفته ناز کيست
لنگر فروش کشتى طوفانى خوديم
مو گشته ايم و نقش خيال تو مشق ماست
حيران صنعت قلم مانى خوديم
پر هرزه بود چشم گشودن درين بساط
چون شمع جمله اشک پشيمانى خوديم
جمعيت از غبار هواى رميده است
صبح جنون بهار پريشانى خوديم
چون اشک راز ما بهزار آب شسته اند
آينه خجالت عريانى خوديم
خاک فسرده خوارى جاويد ميکشد
عمريست پايمال تن آسانى خوديم
ديوار رنگ منع خرام بهار نيست
اى خام فطرتان همه زندانى خوديم
(بيدل) چو گردباد زآرام ما مپرس
عمريست در کمند پرافشانى خوديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید