شماره ٢٧٦: خرمن هستى ببرق وهم عقبى سوختيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خرمن هستى ببرق وهم عقبى سوختيم
آه از آن آتش که ما در يادش اينجا سوختيم
لاله تنها خون نخورد از ساغر تحصيل داغ
کار دل تا پخته شد ما هم نفس ها سوختيم
از سپند ما شرارى هم درين محفل نجست
سوخت پيش از ما لب اظهار هر جا سوختيم
وصل هم آبى نزد بر آتش سعى طلب
همچو خواب ديده ماهى بدريا سوختيم
بر بساط دهرنقش طاقتيم اما چسود
آتش شوقى زهر کس شعله زد ما سوختيم
سرد مهريهاى گردون هم کم از آتش نبود
چون گياه ناتوان آخر بسر ما سوختيم
در گره يارب سپند بينواى ما چه داشت
بى تأمل تا گشوديم اين معما سوختيم
در گداز خويش دارد سرمه تحقيق شمع
چشم واکرديم بر خود هر قدر وا سوختيم
فارغيم از خامکاريهاى حسرت چون شرار
بود با ما اينقدر آتش که خود را سوختيم
ميکشى يکسر چراغان بساط ياس بود
چهرها افروختيم از غفلت اما سوختيم
شب که شمع جلوه ات آتش فروز ناز بود
ما و (بيدل) با پر پروانه يکجا سوختيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید