شماره ٢٤٦: چون آينه چندان ببرش تنگ گرفتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون آينه چندان ببرش تنگ گرفتم
کز خويش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامى که ندارم هوس نقش نگين داشت
دامان خيالى بته سنگ گرفتم
عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش
ره بر رم آهو زتگ لنگ گرفتم
چون غنچه شبم لخت دلى در نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقى در ناموس زد و داغ جنون برد
من نيز گرفتم که ره ننگ گرفتم
خجلت کش خود سازيم از خودشکنيها
نگشوده درصلح و ره جنگ گرفتم
گر چرخ نسنجيد بميزان وقارم
من نيز بهمت کم اين سنگ گرفتم
در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پاى زد اورنگ گرفتم
تا گرم کنم بستر امنى که ندارم
چون صبح نفس زير پر رنگ گرفتم
(بيدل) نفس آخر ورق آينه گرداند
سيلى به تجرد زدم و رنگ گرفتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید