شماره ٢٤٢: چو گوهر آخر از تجريد نقش مدعا بستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چو گوهر آخر از تجريد نقش مدعا بستم
بدست افتاد مضمونى کزين بحرش جدا بستم
نگين خاتم ملک سليمان نيست منظورم
چو نام آوارگيها داشتم ننگى بپا بستم
دبير کشور باسم زاقبالم چه مى پرسى
قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم
فراغ از خدمت تحصيل روزى برنمى آيد
زگرد دانه گرديدن کمر چون آسيا بستم
عدم آئينه تمثال ما و من نميباشد
فضولى کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم
فغان در سينه ورزيدم نفس خون شد زبيکارى
بروى دل درى واکرده بودم از کجا بستم
کم مطلب گرفتن نيست بى افسون استغنا
چو گوهر صد زبان از يک لب بى مدعا بستم
ندارد بيدماغى طاقت بار هوس بردن
من و ما کاروانها داشت محمل بر دعا بستم
خمار حرص مى بايد شکست از گردباد من
سر تخت سليمان داشتم دل بر هوا بستم
دماغ وضع آزادى تکلف برنميدارد
نفس در سينه تنگى کرد اگر بند قبا بستم
سخن از شرم عرض احتياجم در عرق گمشد
چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حيا بستم
بهارستان نازم کرد (بيدل) سعى آزادى
ندانم از هوسها رست شستم يا حنا بستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید