شماره ٢٤٣: جولان جنون آخر بر عجر رسا بستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
جولان جنون آخر بر عجر رسا بستم
چون ريگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس زگل اين باغ آئين دگر مى بست
من دست بهم سودم رنگى زحنا بستم
با کلفت دل بايد تا مرگ بسر بردن
در راه نفس يارب آينه چرا بستم
در کيش حيا ننگ است از غير مدد جستن
برخواستم از غيرت گر کف بعصا بستم
اين انجمن از شوخى صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشيدم مضمون حيا بستم
شبنم بسحر پيوست از خجلت پستى رست
آندل که هوائى بود بازش بهوا بستم
بخت سيهى دارم کز سايه اقبالش
هر چيز سياهى کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهائى نيست
يارب من سرگردان خود را بکجا بستم
هنگامه وهمى چند از سادگيم گل کرد
تمثال بياد آمد تهمت بصفا بستم
مقصود زاسبابم برداشتن دل بود
ازبسکه گرانى داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانه آزادى
اين عقده بصد افسون از رشته جدا بستم
(بيدل) چقدر سحر است کز هستى بيحاصل
بر خاک نفس چيدم بر سرمه صدا بستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید