شماره ٢٤٠: چو شبنم تا نقاب اعتبار خويش شق کردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چو شبنم تا نقاب اعتبار خويش شق کردم
زشرم زندگى گفتم کفن پوشم عرق کردم
کف پا مى شدم ايکاش زبى اعتباريها
جبين گرديدم و صد رنگ خجلت در طبق کردم
چو صبحم يک تأمل درس جمعيت نشد حاصل
بسطرى کز نفس خواندم زخود رفتن سبق کردم
بحيرت صنعت آينه را بردم بکار آخر
پريشان بود اجزاى تماشا يک ورق کرد
مپرسيد از قناعت مشربهاى حيات من
بساغر آبروئى داشتم سد رمق کردم
بهر جا فکر هستى نيست مخمورى نمى باشد
هوسهاى غنا بود اينکيه خود را مستحق کردم
شبى آمد بيادم گرمى انداز آغوشى
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحيدم که ميفهمد
که من هر گاه گشتم غافل از خود ياد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد (بيدل)
نشسم آنقدر در خون که صبحى را شفق کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید