شماره ٢٣٩: چو سايه خاک بسر داغم از غمى که ندارم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چو سايه خاک بسر داغم از غمى که ندارم
سياه پوشم از اندوه ماتمى که ندارم
گداز طينت نامنفعل علاج ندارد
جبين بسيل عرق دادم از نمى که ندارم
نفس گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمى که ندارم
فگنده است بخوابم فسون مخمل و ديبا
بزير سايه ديوار مبهمى که ندارم
بصفر نسبت من کرد هر که محرم من شد
بديده ام چقدر بيش از کمى که ندارم
چو شمع سرفگنم تا کجا زشرم رعونست
گران فتاد بدوش من آن خمى که ندارم
بقطع الفت اسباب مانده ام متحير
فسان زنيد به تيغ تنک دمى که ندارم
خيال داد فريبم فسانه برد شکيبم
بشور ماتم عيد و محرمى که ندارم
هزار سنگ بدل بست تاز شهرت عنقا
نشست نقش نگينم بخاتمى که ندارم
رسيده ام دو سه روزيست در توهم (بيدل)
ازان جهان که نبودم بعالمى که ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید