شماره ٢٣٨: چو دريا يکقلم موجست شوق بيخودى هوشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چو دريا يکقلم موجست شوق بيخودى هوشم
تمناى کنارى دارم و طوفان آغوشم
بشور فطرت من تيره بختى برنمى آيد
زبان شعله ام از دود نتوان کرد خاموشم
قيامت همتم مشکل که باشد اطلس گردون
دو عالم ميشود گرد عدم تا چشم ميپوشم
خوشم کز شور اين دريا ندارم گرد تشويشى
دل افسرده مانند صدف شد پنبه در گوشم
هوس مشکل که بالد از مزاج بى نياز من
درين محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم
خيال گل نميگنجد زتنگى در کنار من
مگر چون غنچه نگشايد شکست رنگ آغوشم
مرادى نيست هستى را که باشد قابل جهدى
ندانم اينقدرها چون نفس بهر چه ميکوشم
بهر جا ميروم از دام حيرت برنمى آيم
برنگ شبنم از چشمى که دارم خانه بر دوشم
بحيرت خشک باشم به که در عرض زبان سازى
برنگ چشمه آينه جوهر جوشد از جوشم
زيادم شبهه ئى در جلوه آمد عرض هستى شد
جهان تعبير بود آنجا که من خواب فراموشم
شکستن اينقدرها نيست در رنگ خزان (بيدل)
درين ويرانه گردى کرده باشد رفتن هوشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید