شماره ٢٣٧: چو بوى گل بنظرها نقاب نگشودم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چو بوى گل بنظرها نقاب نگشودم
بهار آينه پرداخت ليک ننمودم
خيال پوچ دو روزم غنيمت سوداست
باين متاع که در پيش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته است وضع خموش
چها گشود برويم لبى که نگشودم
برنگ سايه زجمعيتم مگوى و مپرس
گذشت عمر بخواب و دمى نياسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکايت غير
همان تبسم خود ميکند نمکسودم
ز همرمان مدد پا نيافتم چو جرس
هزار دشت باقبال ناله پيمودم
هوس بضاعت سعى از دماغ نميخواهد
زياس دست و دلى داشتم بهم سودم
ز زندگى چه نشاط آرزو کنم يارب
چو عمر رفته سراپا زيان مى سودم
زعرض جنم که ننگ شعور هستى بود
بغير خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم گوى خواه (بيدل) گير
دران بساط که چيزى نبود من بودم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید