شماره ٢٢١: چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خويشم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خويشم
سپند پاى تا سر داغم اما بر دل خويشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانى جسمم
ندارم ريشه و دلبسته آب و گل خويشم
زخود بر خواستن اقبال خورشيد است شبنم را
در آغوشست يار اما همين من مايل خويشم
نميخواهم که پيمان طلب بايد شکست از من
وگرنه هر کجا از پا نشستم منزل خويشم
بچشم آفرينش نيست چونمن عقده اشکى
چکيدنها اگردستم نگيرد مشکل خويشم
خجالت بايدم چون گل کشيد از دامن قاتل
که من واقف زجرأتهاى خون بسمل خويشم
چه شد تخمم درين مزرع پر و بال شرر دارد
بصحراى دگر خرمن طراز حاصل خويشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درين گلشن
همان چون گل قفس پرورده چاک دل خويشم
زدرياى قناعت سير چشمى گوهرى دارم
همه گر قطره باشم قلزم بيحاصل خويشم
غم و شادى مساوى کرد بر من بى تميزيها
بدام و آشيان ممنون صيد غافل خويشم
دم تيغم زياد انتقام خصم ميريزد
مروت جرأتى دارم که گوى قاتل خويشم
عبارتهاست اينجا حاصل مضمون چه ميپرسى
دو عالم عرض حاجت دارم اما سايل خويشم
بخلوتخانه تحقيق غير از حق نميگنجد
من بيکار دررفع خيال باطل خويشم
سراغ رفتن عمريست عرض هستيم (بيدل)
چو صبحم تا نفس باقيست گرد محمل خويشم
جز حيرت ازين مزرعه خرمن ننموديم
عبرت نگهى کاشت که آينه دروديم
در زير فلک بال نگه وا نتوان کرد
عمريست که وامانده اين حلقه دوديم
فرياد که در کشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنونى نسروديم
عبرتکده دهر غبار هوسى داشت
ما نيز نگه وارى ازين سرمه ربوديم
پيدائى ما کون و مکان از عدم آورد
جا نيز نبوده است بجائى که نبوديم
آينه جز آرايش تمثال چه دارد
صفريست تحير که بر آنجلوه فزوديم
از شور دل گمشده سرکوب جرس شد
دستى که بياد تو درين مرحله سوديم
از جاده تسليم گذشتن چه خيال است
چون شمع زسر تا قدم احرام سجوديم
فرداست که بايد زدو عالم مژه بستن
گو يکدوسه روزى بتماشا نغنوديم
(بيدل) چه خيالست زما سعى اقامت
ديريست چو فرصت بگذشتن همه زوديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید