شماره ١٧٤: بفقر آخر سر و برگ فناى خويشتن گشتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بفقر آخر سر و برگ فناى خويشتن گشتم
سراب موج نقش بورياى خويشتن گشتم
بتمثال خمى چون ماه نو از من قناعت کن
بسست آئينه قد دو تاى خويشتن گشتم
بقدر گفتگو هر کس در اينجا محملى دارد
دو روزى منهم آواز دراى خويشتن گشتم
سپند مجمر آهم مپرسيد از سراغ من
پرى افشاندم و گرد صداى خويشتن گشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانى
زخود برخاستم آخر عصاى خويشتن گشتم
دميدن دانه ام را صيد چندين ريشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامى براى خويشتن گشتم
حيا يکناله بال افشان اظهارم نميخواهد
قفس فرسود دل چون مدعاى خويشتن گشتم
خط پرکار وحدت را سراپائى نمى باشد
بگرد ابتدا و انتهاى خويشتن گشتم
ندانم شعله افسرده ام يا گرد نمناکم
که تا از پا نشستم نقش پاى خويشتن گشتم
مآل جستجوى شعله ها خاکستر است اينجا
نفس تا سوخت پرواز رساى خويشتن گشتم
درين دريا که غارتگاه بيتابيست امواجش
گهروار از دل صبرآزماى خويشتن گشتم
سراغ مطلب ناياب مجنون کرد عالمرا
بذوق خويش منهم در قفاى خويشتن گشتم
سواد نسخه عيشم بدرس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشناى خويشتن گشتم
خطا پيماى جام بيخودى معذور ميباشد
بياد گردش چشمت فداى خويشتن گشتم
کباب يک نگاهم بود اجزاى من (بيدل)
برنگ شمع از سر تا بپاى خويشتن گشتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید