شماره ١٧٣: بعشقت گر همه يکداغ سامان بود در دستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بعشقت گر همه يکداغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سليمان بود در دستم
درين گلشن نه گل ديدم نه رمز غنچه فهميدم
زدل تا عقده واشد چشم حيران بود در دستم
زغفلت ره نبردم در نزاکت خانه هستى
زنبضم رشته وارى زلف جانان بود در دستم
بهر بيدستگاهى گر بقسمت ميشدم قانع
کف خود دامن صحراى امکان بود در دستم
ندامت داشت يکسر رونق گلزار پيدائى
چو گل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
بباليدن نهال محنتم فرصت نميخواهد
زپا تا ميکشيدم خار پيکان بود در دستم
پى تحصيل روزى بسکه ديدم سختى دوران
بچشمم آسيا گرديد اگر نان بود در دستم
جنون آواره دير و حرم عمريست ميگردم
مکاتيب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفى صيقل نزد سودن درين هنگامه عبرت
بحسرت مردم و آينه پنهان بود در دستم
درينمدت که سعى نارسايم بال زد (بيدل)
همين لغزيدن پائى چو مژگان بود در دستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید