شماره ١٤٥: برگ خوددارى مجوئيد از دل ديوانه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
برگ خوددارى مجوئيد از دل ديوانه ام
ريشها دارد چو اشک از بيقرارى دانه ام
قامت خم گشته بيش از حلقه زنجير نيست
غير جنبش ناله نتوان يافتن در خانه ام
خاک دامنگير دارد سرزمين بيخودى
سيل بى تشويش دامى نيست از ويرانه ام
دل زدست شوخى وضع نفس خون ميخورد
شمع دارد لرزه از ياد پر پروانه ام
التفات زندگى تشويش اسبابست و بس
آنقدر کز خويش دورم از هوس بيگانه ام
دستگاه عاريت خجلت کمين کس مباد
صد شبيخون ريخت نور شمع بر کاشانه ام
دوستانرا بسکه افسون تغافل ننگ داشت
گوشها در چشم خواباندند از افسانه ام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست
همچو راز ريشه ترسم پر برآرد دانه ام
بسکه بر هم ميزند بيجوهرى اجزاى من
چون دم شمشير مژگان سر بسر دندانه ام
تا شود روشنتر اسبابى که بايد سوختن
احتياج شمع دارد خانه پروانه ام
زخمى ايجادم از تدبير من آسوده باش
در شکستن گشت گم چون موى چينى شانه ام
(بيدل) از کيفيت شوق گرفتارى مپرس
ناله زنجير هر جا گل کند ديوانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید