شماره ٩٣: از زندگى بجز غم فردا نمانده ايم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از زندگى بجز غم فردا نمانده ايم
چيزى که مانده ايم درينجا نمانده ايم
روزى دو چون حواس بوحشت سراى عمر
بى سعى التفات و مدارا نمانده ايم
چون سايه خضر مقصد ما شوق نيستى است
از پا فتاده ايم ولى وانمانده ايم
سر بر زمين فرصت هستى درين بساط
زان رنگ مانده ايم که گويا نمانده ايم
زين خاکدان برون نتوان بر درخت خويش
حرفيست بعد مرگ بدنيا نمانده ايم
مجبور اختيار تعين کسى مباد
گوهر شديم ليک بدريا نمانده ايم
سرگشتگى هم از سر مجنون ما گذشت
جز نام گردباد بصحرا نمانده ايم
محو سراغ خويش برامد غبار ما
بوديم بى نشان ازل يا نمانده ايم
دود چراغ بود غبار بناى ياس
بر سر چه افگنيم ته پا نمانده ايم
بر شرم کن حواله جواب سلام ما
تا قاصدت رسد بر ما ما نمانده ايم
چون مهره ئى که ششدرش افسون حيرت است
ما هم برون ششدر اينخانه مانده ايم
(بيدل) بفکر نقطه موهوم آن دهن
جزوى بغير لايتجزا نمانده ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید