شماره ٩٢: از خيالت وحشت اندوز دل بى کينه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از خيالت وحشت اندوز دل بى کينه ام
عکس را سيلاب داند خانه آينه ام
بسکه شد آئينه ام صاف از کدورتهاى وهم
راز دل تمثال مى بندد برون سينه ام
کاوش از نظمم گهرهاى معانى ميکشد
ناخن دخل است مفتاح در گنجينه ام
طفل اشکم سر خط آزاديم بيطاقتى است
فارغ از خوف و رجاى شنبه و آدينه ام
حيرت احکام تقويم خيالم خواندنى است
تا مژه وارى ورق گردانده ام پارينه ام
در خراش آرزويم بسکه ناخنها شکست
آشيان جغد بايد کرد سير از سينه ام
تيغ چوبين را بجنگ شعله رفتن صرفه نيست
دل بپرداز اى ستمگر از غبار کينه ام
قابل برق تجلى نيست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوه پرداز است من آينه ام
تا کجا از خود برآيم جوهر سعيم گداخت
بر هوا بسته است تشويش نفسها زينه ام
(بيدل) از افسردگيها جسمم آخر بخيه ريخت
ابر نسيانى برامد خرقه پشمينه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید